پیش نوشت :
درست یادم نیست کی بود ولی یکبار قبل از به صدا درآمدن زنگ آخر مدرسه با دوستان دورهم نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم؛ یکی داستان عاشق شدن برادرش را میگفت، یکی از بیماری مزمن مادرش، یکی از مانتوی زیبایی که به تازگی خریده بود ودیگری از حال و هوای شهرشان .
نیم ساعتی به پایان ساعترسمیمدرسه مانده بود وهمه مان رسما بیکار بودیم، حس وحالی هم برای درس نمانده بود.
دست دوستم زهرا [ دوست زیبای افغانستانی ام که قبلا اینجا درموردش نوشتهام ] را گرفتم و گفتم:«بیا بریم کتابخونه! فکر کنم کلیدش دست فرشته باشه!»
دست هم را که گرفتیم و از کلاس بیرون آمدیم یکدفعه برگشت و گفت:«راستی زینب ! بادبادک باز رو خوندی ؟»
گفتم که نخوانده ام و اصلا تا حالا اسمش را هم نشنیده ام، با شوروشوقی که تا آنموقع ندیده بودم گفت:«نویسندهش افغانیه ! خیلی کتاب خوبیه ! حتما بخونش !»
سری تکان دادم و رد شدم، یادم نمیآمد بعدش چه شد، نمیدانم به کتابخانه رفتیم یا نه ...
از آن روز فقط یک اسم به یادم مانده بود، ”بادبادک باز“
چندماه بعد از آن روز یکبار بادبادک باز را از کتابخانهی مدرسه امانت گرفتم ولی فقط ورقش زدم و انگار که هنوز وقت خواندنش نرسیده بود .
چند روز پیش بود که توی کتابخانهی دانشگاه دوباره یاد آن روز و آن اسم افتادم، کتاب را امانت گرفتم و آوردم خانه ولی انگار هنوز دستی بود که مرا از خواندن کتاب پس میزد .
قبل از اینکه خبردار شوم مادرم را دیدم که یک لیوان بزرگ چای ریخته و گوشه ای نشسته و غرق کتاب شده است، خندهام گرفت، مادرم انگار دیگر به این دنیا وصل نبود، حتی چندبار که پرسیدم غذای شام چیست جوابم را نداد، فقط چند دقیقه یکبار میگفت :« آخی !»
فرداظهر بود که بالاخره کتاب را بست و گذاشتش کنار ! گ عاقبت دلبر به دلدارش رسید...
ادامه مطلبما را در سایت عاقبت دلبر به دلدارش رسید دنبال می کنید
برچسب : بادبادک, نویسنده : fzramezanic بازدید : 44 تاريخ : شنبه 22 مهر 1396 ساعت: 18:26